حسن کچل تنبل
افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گرداورنده: سید حسین میرکاظمیروایت شهر بانو مفیدی اموزگار، گرگان
کتاب مرجع: افسانه های دیار همیشه بهار - ص ۲۷۱انتشارات سروش چاپ اول ۱۳۷۴
صفحه: 117-118
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: حسن کچل
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دیو
مقدمه محقّق : روایت این داستان نیز، روایت پسری بنام حسن کچل است که تنبل است و کار نمیکند، اما با زرنگی و هوش خود میتواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد و در نهایت موفق میشود و زندگی خوب و خوشی را آغاز میکند.
حسن کچلی با مادر پیرش زندگی میکرد. حسن کچل خیلی هم تنبل بود. مادرش برای اینکه او تنبلی اش را کنار بگذارد. هر روز غذایش را یک قدم دورتر از او میگذاشت. کم کم حسن به طرف در اتاق کشیده شد. روزی که مادرحسن، غذای او را بیرون درخانه گذاشته بود، حسن رفت غذا را بردارد بخورد. مادرش در را به روی او بست و دیگر راهش نداد. حسن که دید التماس فایده ای ندارد، طنابی را که با آن از چاه آب میکشیدند از مادرش خواست، مادرش از بالای در طناب را برایش انداخت. حسن در راه گرزی پیدا کرد و با آن چند تا مگس را که روی سیب گندیده ای نشسته بودند، کشت. روی چماقش نوشت: «با یک ضربه تعداد بیشماری جاندار، بیجان شدند.» حسن رفت تا رسید به چشمه ای. کنار چشمه خوابید. این چشمه در سرزمین دیوها قرار داشت. سلطان دیوها، چند تا از مامورانش را فرستاده بود تا آدمیزادی برای او شکار کنند. یکی از دیوها حسن را کنار چشمه دید. جلو رفت. چشمش به نوشته روی گرز حسن افتاد. ترسید. حسن را بیدار کرد. پرسید: «این که روی چماقت نوشتی راست است؟ اگر راست است تو یک تار مو از تنت بکن، من هم میکنم، ببینم کدام بزرگتر است.» دیو مویی کند. بعد حسن سرطناب را که زیر لباسش بود، به دست دیو داد و گفت: «این موی من هرچه میخواهی برو جلو.» دیو رفت، دید به قد موی او نمیرسد. قبول کرد که حسن راست میگوید. حسن را به شهر خودشان برد. سلطان دیوها، حسن را برای جنگ با دیوهای سیاه نگه داشت. پس از مدتی خبر حمله دیوهای سیاه رسید. لشگر دیوها به سرکردگی حسن حرکت کرد. دیوها در جنگ با دیوهای سیاه شکست خوردند و عقب نشینی کردند. حسن کچل که از ترس جلو نرفته بود، با عقب نشینی دیو ها، اسبش رمید و به طرف دیوهای سیاه پا به تاخت گذاشت. حسن از ترس به شاخه درخت خشکیده ای چسبید، درخت کنده شد. دیوهای سیاه که دیدند حسن با درختی بر سر دستش به سوی آنها می تازد. ترسیدند و فرار کردند. دیوهای حسن کچل هم برگشتند، حمله کردند و پیروز شدند.بخاطر این پیروزی سلطان دیوها، دختر سلطان آدمها را به عقد حسن درآورد. حسن کچل که خوش و خرم بود، .مادرش را هم پیش خودش برد.